بی اختیار، بی تأمّل، بی درنگ
بی اختیار، بی تأمّل، بی درنگ
التماس را می دانی؟
آنچنان که از خدایت التماس می کنی که فنایش باشی،
التماست می کنم،
بیا،
بیا که بلندم کنی.
دیگر نگو برخیزم،
خودت دیدی چند بار زمین خوردم.
توانم نیست، زور که نیست، زورم نیست؛
بی اختیار، بی تأمّل، بی درنگ.
برخاستم، دیدی، گفت: بخواب، مهم نیست، بخواب
و من، چه کرده باشم، خوب است؟
خوابیدم.
گفت: بگو، مهم نیست، بگو
و من، گفتم.
گفت: بشین، حرام نیست، مکروه هم باشد، مهم نیست
و من، نشستم.
گفت: ببین، دیگر تو را راه بالا رفتن ها نیست، ببین، سخت نگیر، عادت کن، تو همینی، همین بخور، بخواب، وقت گذران و حفظ ظاهر دین؛
یک خمسی، یک فاطمیه ای، یک محرمی، یک نیمه شعبانی، یک نمازی، یک روزه ای، یک صلواتی، یک دعای کمیلی، یک ندبه ای، یک قرآنی،…
و من گوش به حرفش دادم
که بی اختیار شدم، بی تأمّل، بی درنگ
و یادم رفت هدی للمتقین را.
نه،
نیا،
خجالتم می گیرد،
زمان بده یا صاحب زمان،
نیا،
کمی دیرتر، بیا.
می خواهم برخیزم؛
آری یک بار دیگر،
باید این بار او به حرف من، گوش کند:
نخوابد، نگوید، ننشیند، نبیند.
حال بیا، هر چه زودتر، بهتر؛
بیا، نه برای این که بلندم کنی، بلکه برای اینکه پروازم دهی تا من هم التماس کنم فنایش باشم .